صبح من!شب تمام شد برخیز
بی تو بی رونق است خانه ی من
رود جاریِ دشت این خانه
موج دریای بی کرانه ی من
ساحل چشم های تو خیس است
گریه اصلا به تو نمی آید
سرو بالابلند سرسبزم
این خمیدن به تو نمی آید
بازویت درد میکند من هم
جان نمانده برای زانویم
گوش تو درد می کند خانم
درد خود را به چاه می گویم
خرده هرگز مگیر فاطمه جان
تو به این اشک های سرزده ام
حق بده از تو شرمگین باشم
خودم این میخ را به در زده ام
شب که از نیمه اش گذشت،تو هم
مثل هر شب هنوز بیداری
دم صبح است،وقت آن شده که
آب پیش حسین بگذاری
کلمینی انا علی زهرا
صحبتی کن که جان به سر شده ام
جگرم را نگاه تو سوزاند
آنقدر که شبیه در شده ام
آب صحبت بریز بر دستم
خم بکن کوزه ی سکوتت را
مغرب آمد زمان افطار است
بشکن روزه ی سکوتت را
نه،انگار رفتنی شده ای
میروی ای سپاه من؟باشد...
می روی تا که بعد رفتن تو
خانه ام قتلگاه من باشد
امیرمهدی صفایی