.
..................سراب..................
.
درد زخمی به دلم، از غم تنهایی هاست
با من از عشق نگو، از من اینجا ماندن، شوق ، شهامت، تو نخواه
رنگ شادی به خیال تو زدن، وعده ی خوب تو نبود
دل خوشم زود زمان میگذرد
ساده دل عمر سبک پای تو با خط زمان هم آواست
بخت گل های بیابان کوتاه، قلب صحرا به زمستان تنهاست
چه سرابی، چه سرابی ، همه اش چهره ی آرامش توست
لمس گرمای تو در بستر تنهایی من، دیرپاییدن شب، و تماشای سلام ، روی لبخند تو در صبح نخست
در خسته روح من، آوای دلپذیر کلامت نهفته است
برجای مانده ام، شاید به روشن فردای بودنت چیزی نمانده است.
امشب تولد تو بود، مرا حق هدیه نیست.
من ناآشنای دور دست توام، این سرنوشت چیست ؟
آی ساعات بی مرگ انتظار، باشد قرار ما ، آن سوی ترس، خستگی ، ازخودگذشتگی
باشد قرار ما در دوردست های نفس های زندگی
باشد قرار ما در دوردست های نفس های زندگی
امیرمهدی صفایی