به امید دیدار
کوله بارت بسته ای، هم صحبت دوران دور
بی خبر از حال ما، عزم کجا داری بگو؟
هیچ می دانی فراقت درد تنهایی مراست
بی حضورت چون کنم سر، روزها بی انتهاست
رفتنت در پس هر روز ربود شادی از کنج دلم
زیر لب می گویم که چه غم دیده و افسرده دلم
هجرتت از کوچه باغ زندگی سبزی ربود
یاس ها باور ندارندم حدیث برگ و نور
گر بپرسی حالم از پاییز سرد
گویدت افسانه ها از باد و برگ
ولی افسوس نخواهی دانست
صبح و شامی که به غربت طی شد
و نخواهی فهمید
لحظاتی که مرا عکس تو هم صحبت شد
چه توانم کردن، سفرت در پیش است
در پس چشم ترم طرح رخت جاوید است
جمله ی رفتن و دوری و وداع
آب و قران... به امید دیدار
امیرمهدی صفایی