اشکامو هدیه میکنم به جاده جدایی مون
به التماس آخرم دو واژه نرو بمون
اشکامو هدیه میکنم به رفتنت بدون من
به تلخی این واقعه حادثه جدا شدن
اشکامو هدیه میکنمبه قاب عکس روبروم
قطره به قطره میچکم تا بشکنه بغض تو گلوم
حس میکنم بی اختیاراینهمه عکسو یادگار
حریف رفتنت نشن میری به رسم روزگار
اشکامو هدیه میکنمبه این ترانه ، این صدا
به اینکه تو اول راه قصه رسید به انتها
حس میکنم بی اختیاراینهمه عکسو یادگار
حریف رفتنت نشن میری به رسم روزگار
امیر مهدی صفایی
گرچه گفتم بعد تو دلتنگى ام شدت نداشت
چهره ام فریاد میزد حرف من صحت نداشت
خانه بیرون کرد من را از خودش با رفتنت
خانه قدّ بار تنهایى من وسعت نداشت
در دل این شهر، پیدا کردنت دشوار بود
کاش شهر لعنتی، اینقدر جمعیت نداشت
قصه ى این عشق را با هرکه گفتم،اشک ریخت
هیچکس اندازهی این غصه ظرفیت نداشت
ساده رد کردم تمام لحظه هاى بى تو را
لحظه هاى بى تو بودن، ارزش دقت نداشت
امیرمهدی صفایی
میروم سوى خدا سادهتر و آسان تر
اگر از این همه انسان بشوم انسان تر
خَلق نامرد مرا از همه جا پنهان کرد
گنج خواهم شد از این هم بشوم پنهان تر
مثل یک جنس قدیمى همه کاسب ها
در تلاشند مرا رد بکنند ارزان تر
شرط بستند سرم مردم شهرم انگار
که چه کس مىکند امروز مرا ویران تر
مثل یک مسئلهی سخت مرا هرکس دید
رد شد و رفت پى مسئلهی آسان تر
امیرمهدی صفایی
بیتی از غزل
هرکه همدرد است اینجا،عاقبت له مى شود
زیر پا مثل تهِ سیگار در پایان عمر
امیرمهدی صفایی
با همه خوب است و با من بی وفایی میکند
با همین بیرحمیاش هم دلربایی میکند
نابسامانم همین بس که بگویم بر دلم
پادشاهى سنگدل فرمانروایی میکند
آسمان ها را برایش ساختم، با طعنه گفت
در قفس با دیگرى حس رهایی میکند
انکه تا امروز رسم دشمنى را پیشه کرد
روز مرگم زاری و صاحب عزایی میکند
ساده بودم، از خدا میخواستم او را، ولی
دیر فهمیدم خودش دارد خدایی میکند
امیرمهدی صفایی
کاش تموم شه این سیزده بدر تنهایی با دیوار تنهایی
آخرین حرف دلش نامه ی کوتاهی بود
(دوستت داشتم) امضا: یکی از ما دو نفر...
یکی از ما دو نفر...
هر زمان از هرکسى تصویر تارى داشتیم
مشکل از ما بود، چشم پر غبارى داشتیم
ما درخت سبزِ دیروزیم، هرچند این چنین
خالى و خشکیم اما برگ و بارى داشتیم
وعده ها دادند و مانند سرابی گم شدند
هر زمان از آشنایان انتظارى داشتیم
گرچه اکنون مثل پولى کهنه دور افتاده ایم
یک زمان ما هم در اینجا اعتبارى داشتیم
عمر ما بین دو راه زندگى و مرگ رفت
کاش راه سومی، راه فرارى داشتیم
امیرمهدی صفایی
خسته از تکرار هر تکرار،در پایان عمر
مى شوى از خوب و بد بیزار در پایان عمر
ماهىِ دریا!تو هم باید بگیرى مثل من
طعمه ى قلاب را ناچار،در پایان عمر
کبر بى معناست وقتى که ندارد هیچکس
جایگاهى بهتر از دیوار در پایان عمر
هرکه همدرد است اینجا،عاقبت له مى شود
زیر پا مثل تهِ سیگار در پایان عمر
لرزش دستان دنیا،خنده هاى تلخ تو
آتشى بر عکس هاى تار،در پایان عمر
امیرمهدی صفایی
با آمدنت چشم و دل از خواب گرفتم
تصویر تو را در همه جا قاب گرفتم
از خنده یکریز تو ای ساقی کوچک
پیمانه به پیمانه می ناب گرفتم
ای گوهر مقصود تو را آسیه آسا
با لطف خدا از دل سیلاب گرفتم
از ماه برای سفرت در شب رؤیا
کالسکه ی پولک رخ مهتاب گرفتم
یاران به خدا خواب و قراری اگرم هست
از دولت این کودک بی خواب گرفتم
#امیرمهدی_صفایی
امیرمهدی صفایی
کشتی بیبادبان را در دل دریا گذاشت
تا به دنیای پر از آرامش من پا گذاشت
یک شب برفی آرام آمد و آرام رفت
هم به روی برف و هم دل رد پایش را گذاشت
خواست با سرماى بیش از حد مجازاتم کند
لحظه رفتن نگاهى کرد و در را وا گذاشت
باد سرد از سردى این خانه ترسید و گذشت
آه،سرماى زمستان هم مرا تنها گذاشت
گفتنش سخت است اما او زمان رفتنش
خانه را در ساک خود جا داد، من را جا گذاشت
امیرمهدی صفایی
پس مىدهی دِین تمام اشک هایم را
وقتی بگیرم انتقام اشک هایم را
میرفتى و میآمدند آنها سراغ من
اى کاش میدیدی مرام اشک هایم را
هربار اشک شوق را خرج غمت کردم
پایین میآردم مقام اشک هایم را
رفتى و با چشمان غرقِ اشک برگشتی
خوب است! دریاب احترام اشک هایم را
گفتی که جبران میکنم هرطور مى خواهى
گفتم که برگردان تمام اشک هایم را...
امیرمهدی صفایی